سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جامعه در بستر زمان

خاطرات فراموش نشدنی

استاد ادبیات فارسی دوران تحصیلم می فرمود: خاطرات هرچه زمان از آن گذشته باشد بخته تر و جذاب تر می شود. براستی چنین است اینگار هیمن دیروز بود که در یکی از روزهای پاییزی در حالی که هیزم شکسته شده توسط پدرم را چند تا چند تا در بغل گرفته به گلخن می بردم،(گلخن بزرگی داشتیم کهخ هم دیگدان یعنی آشپز خانه و اجاق در آن قرار داشت وهم تنوری برای پختن نان درون آن کارگذاشته شده بود) پدر جوانم به مادرم می گفت؛ می خواهم به کشور پاکستان بروم. اکثرجوان ها در این ایّام یعنی زمانی که کاشت گندم تمام می شود برای کار در معدن های زغال سنگ بلوچستان پاکستان می رفتند. پدرم بعدها می گفت من به قصد کار نرفته بودم، می خواستم مدتی به خانه خواهرم که سالهای متمادی یعنی از آوان بچه گی ندیده بودم باشم و برگردم.(وضع زندگی ما تاحدودی میزان بود، پدرم برای سرمایه دار شدن خیلی تلاش نمی کرد از محصولات زمین و فروش درخت تا حدودی خرج مان در می آمد) اما شوهر خواهرم مرا وادار کرد مثل دیگران در کان های کوله برای کار بروم.

من در این حال به احتمال زیاد 8 الی 9 سال بیشتر نداشتم هنوز طنین صدای پدرم و موقعیت آنها و خودم را به یاد دارم، عجیب است؛ به نظرم می رسد هیمن دیروز بود چه بر سری این روزگار آمد که چنین یکسره رفت و پشت سرش نگاه نکرد و ما را در این وادی با این همه خاطرات گذاشته! چه زود گذشته آن دوران که گمانم سال 1361بود. واقعا بعد از چند روزی پدرم رفت، رفتن پدرم یادم نیست شاید من در خواب بودم که زود هنگام در خواب صورتم با بوسه هایش نوازش کرده، و با نگاه پدرانه اش تصویری از من در حال خواب برداشته با خود برده. این را هیچ موقع به من نگفت. اما این خاطره خیلی دقیق یادم هست که مکتب می رفتم و نوبت آخند مکتب در تای غار، و ملا امام مکتب ما آقای عادل مرحوم بود.

 روزی در مکتب یک مرتبه ایشان به من رو کرد و گفت فلانی پدرت کجاست؟ در این هنگام سه یا چهار روز از رفتن پدرم گذشته بود؛ من ناگهان بیاد پدرم افتادم بغض گلویم را فشرد، خوب یادم هست که با صدای لرزان و گلوی گرفته و چشمانی که که در آن اشک حلقه زده بود گفتم پدرم پاکستان رفته!!! شاید مرحوم عادل حال مرا درک کرد زود صورتش را برگرداند، اگر بیشتر با من حرف می زد یقین دارم گریه می کردم. به پسر عمویم که بغل دستم نشسته بود نگاه و خنده تلخی کردم گفتم؛ چرا صدایم این طوری شد؟ او نیز به نظر می رسد که حال مرا فهمید هیچ چیزی نگفت.

خاطره دیگر این است که بعد از مدتی یعنی بهار آن پاییز خاطره آمیز یکی از فامیل های ما، بالا پوش پدرم را آورد و گفت عمویم نیامد اما این بالا پوش را فرستاد.! ما که فهم مان نمی رسید چه اتفاقی افتاده، حال مادرم را هم درک نمی کردیم نمی دانستیم واقعا پدرم چرا نیامده؟ نکند اتفاقی برایش افتاده باشد فقط آن بالا پوش را مرتب بو می کردم ما در آن زمان دو برادر و دو خواهر بودیم همگی بالا پوش پدر را بو می کردیم جدا بوی پدرم را از استشمام می کردیم خوب یادم هست که آن بالا پوش بوی پدرم می داد خیلی دوست داشتم الآن کنار پدرم باشم و او را در بغل بگیرم، ببویم، ببوسم و او مرا در بغل بگیرد.  

فکرنمی کردم این رفتن سه سال به طول می انجامد، بد تر ازآن این که خبر مرگ جوانی از محله ما پخش شد، باز ما! یا درست تر بگویم من چیزی آنچنانی نمی فهمیدم مردم هم چیزی بما نمی گفتند که برای پدرم چه اتفاقی افتاده؟! فقط یادم می آید عمه مهربانی داشتیم که مرتب از ما سر می زد و مارا نوازش می کرد دلداری می داد که پدرم به زودی می آید نگران نباشیم  می گفت: دلها بسوزد به حال بچه های فلانی که سالها است از پدرش خبری نیست.

واقعا هم، چنین بود او بعد از 16سال به خانه اش برگشت. فرقش این بود که ایشان از کویت با دست پر برگشت اما پدر من بعد از سه سال درحالی برگشت که دو تا عصا زیر بغلش داشت. واقعه از این قرار بوده که پدرم وقتی به خانه خواهرش کویته پاکستان می رود بعد از یک هفته شوهر خواهرش با ترشرویی به او می گوید چرا بیکار نشسته ای برو مثل دیگران کار کن. پدرم به ناچار راهی معدنهای زغال سنگ می شود به محض این که وارد کان (معدن) می شود و ضعیت را خوب نمی بیند، به جند نفری که درکنارش بوده می گوید و ضعیت این کان خوب به نظر نمی رسد بیایید امروز چند پناهگاه بسازیم فردا شروع به کار کنیم. از جمله این افراد همان کسی است که بهار خبر مرگش را آوردند.

وقتی فردای آن روز وارد کان می شوند تا می خواهند به تولید بپردازند تخته چوبها و بشکه های سوار بر روی تخته ها همه فرومی ریزند. پدرم می گفت من رفتم زیر آوار نمی توانستم خود را خلاص کنم. در این وضعیت همکار جوانم که حکیم نام داشت صدازد ماما(دایی) چکار کنم؟ گفتم برو پناهگاه؛ تا صورتم را برگرداندم که ببینم چه شد، دیدم که حکیم بی حال نقش زمین شد.

 بشکه پر از آب او را زیر گرفته بود. حکیم رفت زیر آوار و دیگر بر نخواست. اما پدرم را در حالی از زیر آوار بیرون آورده بودند که پای چپش از زانو به پایین خورد شده بود. کوتا سخن این که پدرم بدون این که همراهی داشته باشد؛ از بیمارستانی به بیمارستانی دیگر تا این که از کراچی و لاهور سر در می آورد و سه سال تمام بدون این که ما خبری درستی از احوال ایشان داشته باشیم آمدنش را انتظار می کشیدیم.

بعد از انتظار طاقت فرسا بالاخره بهاری سال 1361 پدرم به وطن باز گشت اما دیگر آن پدر سالم سابقم نبود تا آخرین لحظات عمرش از درد پایش رنج می برد و با اندک راه رفتن شب هنگام باید پایش را با فشار دادن تسکین می دادیم. یادش گرامی باد و روحش با معصومین(ع) محشور.

بلی پدر جان روحت با اولیای الله محشور، قلبت در جوار الهی شاد. پدر جان یقین بدار که دوست تان دارم چه زندگی خوب و بی آلایش و پیراسته از آمال و آرزوهای بیهوده داشتی! پدر صدها صفت خوب از شما به یادگار دارم و هزاران پندی که از یک پدر دلسوز انتظار می رود، درتارو پود وجودم ذخیره کرده ام همواره مسیرم را با آن اندوخته ها تعیین می کنم؛ اندوخته های تربیتی که همواره حرکات و سکناتم را با آن تنظیم می نمایم. پدر جان تصویر تو را بر ضمیرم نقاشی کرده ام آن تصویرزیبا و دلنشین تو را باقلم عشق بر روحم حک نموده ام، پدر! آن طنین صدای جان نوازت را در گوش جان نشانده ام.

 آن صدای دل انگیزی که همانند نوای قاری قرآن که از سینه اش بیرون کشیده می شود و برجان می نشیند! پدر جان! می دانم وقت رفتن میخواستی چیزهای به من بگویی راز و رمز زندگی را به من بیاموزی! اما مطمئین باش و آرام بخواب، آنچه از شما در اعماق وجودم به یادگار دارم اندوخته های بی پایان است! پدر! می دانم خواسته های داشته ای! خواسته هایت را براورده شده بگیر و آرزوهای تان را اجابت شده!!!! فدایت پدرجان.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ارسال شده در توسط حبیب الله صداقت